مهدویت
مردی باپدرش درسفربودکه پدرش ازدنیارفت.ازچوپانی درآن حوالی پرسید:چه کسی برمرده های شما نماز می خواند؟
چوپان گفت:ماشخص خاصی رابرای این کار نداریم،خودنماز آنهارامی خوانیم.
مرد گفت :لطف کن نماز پدر مراهم بخوان .
چوپان مقابل جنازه ایستاد وچندجمله ای زمزمه کرد وگفت :نمازش تمام شد.
مردکه تعجب کرده بودگفت:بهترازاین بلدنبودم.مردهم ازروی ناچاری پدر رادفن کردورفت.
شب هنگام درعام رویاپدرش رادیدکه روزگار خوبی دارد. ازپدر پرسید:چه شدکه این گونه راحت وآسوده ای ؟پدرش گفت:هرچه دارم ازدعای آن چوپان دارم .
مردفردای آن روز به سراغ چوپان رفت،ازاوخواست تابگویددرکنارجنازه ی پدرش چه کرده وچه دعایی خوانده؟
چوپان گفت:وقتی کنارجنازه آمدم؛باخداگفتم:خدایااگراین مردامشب مهمان من بودیک گوسفندبرایش زمین می زدم.الآن این مرد امشب مهمان توست ،می دانم که توبااوبهترازمن رفتار میکنی ،پس اورابه تومی سپارم.